در سفر راهیان نور
به هر منطقه یا قرارگاهی که میرفتیم
اهواز،دوکوهه(کنار حوض حسینیه ی شهید همت)،ذزفول،سوسنگرد(قرارگاه شهید زین الدین)،شلمچه،پاسگاه زید ،فکه...
روی هر ذره از خاکهای آنجا که قدم میگذاشتیم حس خاصی داشتیم
حس میکردیم روی چیز مقدسی قدم میگذاریم
این حس کفش پوشیدن رو حرام میکرد،وضو داشتن رو تو دلمون واجب میکرد
اونجا زور بالا سرت نیست،میتونی کفش بپوشی یا وضو نگیری ولی این دلته که میگه کفش نپوش وضو بگیر
عجیبه خیلی عجیبه همه چیز اونجا عجیبه
ی بیابون ضاهرش مثل همه بیابون های دیگه که تو عکس نگا کنی شاید ازش فرار کنی ولی...
ولی همین که میری اونجا بهش جذب میشی خاکش تورو جذب میکنه وای خدا نمیتونی دل بکنی
نمیتونی بلند شی بری همراهانت دارن میرن سمت اتوبوس هی میگن پاشو دیره ولی...
ولی نمیشه خاکش جذبت کرده دوست داری مدت ها اونجا بشینی و با خاکش حرف بزنی بخصوص تو شلمچه
و اون چیزی که موقع رفتن به طرف اتوبوس جامیذاری دلته که واقعا حس میکنی جاموندنشو
من دلمو تو شلمچه جاگذاشتم خوش بحالش
چه سریه تو این بیابونا با این که شاید گرمه حس نمیشه اون چیزی که حس میشه دلتنگیه برای عموهای شهیدت
یهو به خودت میای،وای خدا!من کجا فکه کجا؟من کجا خاک پاک شلمچه کجا؟من کجا و طلای ناب طلایه کجا؟
با خودت فکر میکنی چطور شد که سر از همچین جاهای مقدسی در آوردی؟!خودتم نمیدونی
آخ دست خودت نبود که بدونی گلچین شهدا بود
همه چیز مهیا است برای ی پرواز اساسی به سوی قافله ای که خیلی وقته ازش جاموندی
آخ که چقد قشنگه دلتو اونجا جا بذاری
آخ که چقد قشنگه بال شکستت اونجا به دست عموهای شهیدت ترمیم بشه واسه پرواز به آغوش خدا
آخ که چقد قشنگه وقتی اونجا ی شهیدی تورو جذب کنه و بهت نزدیک بشه به قشنگی سوره یاسین
آخ که چقد قشنگه تو طلایه چشم بصیرتت کار بیوفته و عمو همتمو ببینی درحالی که داره بهت لبخند میزنه و دست تکان میده
برو برو راهیان نور،برو تا دیر نشده عهد ببند با شهدا تا خوب بمونی تا زندگیت عبادت و مرگت شهادت بشه
برو راهیان نور تا قشنگی و تکه ای از بهشت رو به چشمت ببینی
نویسنده:فاطمه سادات یوسفی
برچسب ها: شهدا